داستان انتشار یک شعر: به مستراح که می روی با خودت سیب ببر

فکر می کنم دو سال پیش بود  که شعر زیر را برای یکی از دوستانم که گرداننده یکی از سایت های مدعی ادبی بود فرستادم که منتشرش  کند. این شعر بخشی از کتاب آدم در دم مرد هوا خراب است بود که غیر قابل چاپ اعلام شد. از نظر من این شعر هیچ وجه برانگیزاننده ای نداشت که شامل سانسور شود( بگذریم که به اعتقاد من در آن صورت هم نباید سانسور می شد) چند هفته ای گذشت و فهمیدم که آن دوست عزیز خیال انتشار این شعر را ندارد چرا که به گفته ی او این شعر را حتا نمی شود جلوی خانواده خود آدم خواند! از برخورد این دوست خیلی تعجب کردم . چون نمی دانستم معیار انتشار یک شعر این اسنت که باید بتوان آن را جلوی خانواده خواند!!!!!حالا البته از برخورد دوستم که مدیر یکی از سایت های مدعی ضد سانسور ادبی است خیلی تعجب نمی کنم. به گمانم ایرانی ها دچار توهم اخلاق گرایی و تظاهر به پایبندی به اخلاق هستند و انتظار دارند آدم در شعر یا داستان هم ادای اخلاق گراهای حال به هم زن  را در بیاورد. اخلاق گرایانی که معلوم نیست در پس تظاهرشان چه جنایاتی انجام نمی دهند. ( نام آن سایت پیش خودم محفوظ است) هر چه بود دوست عزیزم مریم هوله این شعرم را در سایت مانیها منتشر کرد:

به مستراح که می روی با خودت سیب ببر

  

چی به چیه؟

کی به کیه؟

تاریکیه  بنداز

 

برمی دارم      چشم

وقت ریدن دل ضعفه می گرفت

و سیب می کرد

ریدم     ریدی      دید

ریدیم    ریدید      دیدند

بوق  بووق

بنگ میزد

تا دنگ شب را بزند

دینگ دانگ دنگ

افسوس این سیب بیب می خواهد

بوق  بووق  بوق ق   بوق ق ق 

ق ق ق ق ق ق

من به جای حال   اسهال می گرفتم

 

الو آنجا اینجا کجا اینجا یا آنجا

جایی هستم که جا نیست

من غلطی بیجایم

بوق

از کلمه به کلمه

همه را ویران کردیم را همه

چاره ی من نبودیم    بیچاره

داداش مرگ من یواش

چشم        بر می دارم

قد آنقدر کشید

از نقاشی بیرون زد

 

الو!تو آنجایی  یا اونجایی؟

به آسمانی رسیدم

با ریسمانی پاره چاره می کردی

اوف اوف

سوختم

یعنی ساختن یعنی زرشک(یکی از یعنی ها را

حذف کنید نکردید هم نکردید)

با خایه های قرضی

ادامه می دهم

 

داستان پستانها را نوشت سیب

افیلیا برای معاشقه

به مستراح رفته

معاشقه بیرون در

جا مونده

 

مانده بود

برای کی چی

 من نه تو نه او نه

ما و شما و ایشان هم وللش

دیگری برای نیست

جایش اینجا نیست

 

هملت سیخ برداشت

دینگ دانگ دنگ بنگ

خودت را بساز

می خواهم خرابت کنم

 

*خیلی اتفاقی این سومین یادداشتی است که در چند وقت اخیر درباره سانسور نوشته ام!

نظرات 11 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 05:37 ب.ظ http://lastword.blogsky.com

هی بد نبود . موفق باشی

مازیار نیستانی شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:32 ب.ظ http://pashiliha.persianblog.com

سلام ...منم شاهد...به روزم

شهره یوسفی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:12 ب.ظ http://shohrehyusefi.blogfa.com

سلام .با یک مطلب همراه با دونقد به روزم.ومشتاق نظرشما

مریم حقیقت چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:27 ب.ظ http://aryanpoem.persianblog.com

سلام عزیز بودنم را تلخ ایستاده ام تاریکم چراغ میآوری؟یا علی

تادانه شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:41 ق.ظ http://tadaneh.blogspot.com

سلام مجتبی. آزیتا چطوره؟ پارسال دوست امسال آشنا برار؟ بی خبریم ازت. راست راستی خودت سیب می بری؟ قربانت یوسف

توهم پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:42 ب.ظ

کاش به همه مجوز می دادان تا تو همات کمتر شه . این همه دویدن تو شعر این و اون .(برای نمونه مهرداد فلاح و بقیه)
و نزدیکتر کردن جسارت به فصاحت .نمی دونم شاید تو چیزایی خوندی ولی چیزی که معلومه شاعر نیستی

کبوطر دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:55 ب.ظ

شعر سطحی و رده پایینی است .عزیز دلم نه از لحاظ زبانی و نه از لحاظ فرم قابل خواندن نیست. هم از جهت افقی مریض است هم از جهت عمدی نامفهوم. حالا شاید شما اصرار دارید اینطور نیست پس دیگران چه بگویند؟ زیاد هم روی نگاه مریم آموسا به مساله شعر و سایت حساب کتاب نکن !

یک پزشک دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:23 ب.ظ

سلام کمی از نوشته های شما را خواندم. پیداست که مدت هاست از یبوست مزاج در عذاب اید. بایست در فکر چاره ای برای این موضوع باشید. مسایل زبان فارسی حاشیه ایست و بزبان سیار روان تر از آن است که شما بتوانید با این یبوست مزمن مشکل آن را حل کنید.
تا این حد زور نزنید و به رگهای مقعد فشار وارد نکنید.
پیش از خواب ختماً یک قاشق روغن پارافین استفاده کنید نه سیب
مشکل یبوست را با نقد نویسی و زور بیخود زدن نمی توان حل کرد

امیر سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:03 ب.ظ

یه روز یه آقای قلدری می ره دستشویی از قضا آب قطع می شه . یارو داد می زنه آهای یکی یه آفتابه آب بده . یه آقاهه که بیرون بوده صدای این مرد رو میشنوه و برای تلافی می ره یه آفتابه آب جوش بهش می ده و ...
آقاهه قلدر که می یاد بیرون می ره سراغ آقاهه بهش می گه حیف که بچه ای و دلم برات می سوزه
آقاهه می گه تو دیگه نگو که من می دونم کجات داره می سوزه .
حالا تو بگو کجات داره می سوزه که این جوری چرت و پرت می گی ؟

اکبر پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:09 ق.ظ

کس فراوان است کون کردن چرا

رو به پشت شوخ دون کردن چرا؟

بوی چس آید ز کون در مغز تو

عقل را از سر برون کردن چرا ؟

حورا برهما پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:48 ب.ظ http://hoora.berahma.mihanblog.com

زنی از تاریخ
من سراغ دریچه ای بارانی می روم که روبه افقی سبز گشوده می شود
به پیشواز کبوتری سرخ که از خاکسترش گل می روید
من از سمت ستاره ها به پیشواز مردی خواهم رفت
که با تمام ابعاد کج و معوج خیالش ، قابل پرستش است
و عاقبت به انتظار کسی خواهم ماند که با سکوتش سخن می گوید
من کسی هستم که با خود ققنوس سوغات می برد
و تنها آرزویش این است که باورش کنند
و در پایان قصه ...
پشت تمام این دریچه های خیس ،
یک افق به سمت پنجره تنهایی من سبز می شود ...
وقتی که باران با تمام قطراتش انتظار مرا باور کند .
من ثبت خواهم شد در تاریخ:
زنی از جنس باران ...
خیس خیس ...
به ا نتظار مردی بود دستفروش...
که در خیابان تلخ تنهایی ، کبوتر سرخ می فروخت .
من ثبت خواهم شد ،
"در تاریخ"
با اجازت در وبلاگم لینکت میکنم
در یک پست
اگه لجازه بدین شعرتون هم مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد