‌‌پیوستگی‌ سیاه‌ و سفید، همنشینی‌ مرگ‌ و زندگی‌

‌‌نگاهی‌ به‌ رمان‌ پر کلاغ* نوشته‌ی‌ فرهاد بردبار

 

‌‌فتح‌اله‌ بی‌نیاز

سینا فولادی‌ و برادرش‌ سعید که‌ در جوانی، در دوران‌ سربازی‌ خودکشی‌ می‌کند، پدر ومادرشان‌ ونیز پدربزرگ، در محله‌ “تخت‌ فولاد”نزدیک‌ گورستان‌ تخت‌ فولاد اصفهان‌ زندگی‌ می‌کنند.شهرداری‌ اجازه‌ دفن‌ مرده‌ جدید در گورستان‌ را نمی‌دهد.سعید و پدر، آدم‌های‌ آرام، تا حدی‌ رازناک، تنها وعلاقه‌مند به‌ کوهنوردی‌اند. سینا درس‌ را نیمه‌ تمام‌ رها کرده‌ است‌ و کار و هدف‌ خاصی‌ در زندگی‌ ندارد.اعتصاب‌ کارگران‌ کارخانه‌ای‌ که‌ پدر در آن‌ کار می‌کند، بازنشستگی‌ اجباری‌ او، مراجعه‌ مامور شهرداری‌ که‌ می‌خواهد خانه‌های‌ اطراف‌ گورستان‌ را خریداری‌ و آنها را به‌ فضای‌ سبز تبدیل‌ کند، تمایل‌ مادر به‌ این‌ امر و ناخشنودی‌ پدر و پدر بزرگ‌ از جانب‌ دیگر و آشنایی‌ سینا، باحسام‌ و کشاندن‌ داستان‌ به‌ سهراب، از روس‌ اصلی‌ و نقاط‌ تعیین‌ کننده‌ لایه‌ فوقانی‌ ارزنده‌ بازنمایی‌ آن‌ چه‌ گفته‌ شد، زمانی‌ با ایجاز صورت‌ می‌گیرد و گاهی‌ با اطناب‌ بالزاک‌ گونه‌ با این‌ حال‌ جنبه‌ ایجاز قوی‌تر است. این‌ امر ساختاری، در لایه‌ دوم‌ رمان‌ یعنی‌ جابه‌ جایی‌ زنده‌ها و مرده‌ها تاثیر می‌گذارد و به‌ آن‌ چه‌ موردنظر [ناخودآگاه] نویسنده‌ است، دینامیسم‌ می‌بخشد.

گرچه‌ گاهی‌ شاهد مشکلاتی‌ در ساختارهای‌ نحوی‌ هستیم، اما در مجموع‌ راوی‌ اول‌ شخص، با نگاه‌ از درون‌ رویدادها و در بیست‌ و هشت‌ فصل‌ داستان، با نثری‌ روان، جمله‌های‌ رسا و شخصیت‌ پردازی‌ مقبول، روایت‌ خوش‌ ساختی‌ به‌ ما عرضه‌ می‌کند.پایان‌ بندی، جدا از برخورداری‌ ابهام‌ و زیبا شناختی‌ فصول‌ قبلی، با نوعی‌ گنگی‌ چیستان‌ گونه‌ آمیخته‌ است‌ که‌ خواننده‌ فعال‌ ادبیات‌ جدی‌ به‌ تاویل‌های‌ مشخصی‌ از آن‌ نمی‌رسد مگر آنکه‌ با رمز و رازهای‌ نقد و انکشاف‌ آشنا باشد؛ در حالی‌ که‌ کلیت‌ متن‌ به‌ دلایل‌ پرشماری‌ به‌ “ذکر خاطرات‌ روزانه‌ شباهت‌ دارد -که‌ اصلا هم‌ ضعف‌ تلقی‌ نمی‌شود -اما بهتر بود پایان‌ بندی‌ در همین‌ راستا پیش‌ می‌رفت‌ نه‌ با صنعت‌ رمان‌ نو. چون‌ این‌ خصلت‌ با شیوه‌ روایت‌ قصه‌ همخوانی‌ ندارد.برای‌ اجتناب‌ از زیاده‌گویی‌ توصیه‌ می‌کنم‌ “نظریه‌های‌ روایت” اثر والاس‌ مارتین‌ تورق‌ شود؛ اثری‌ که‌ ترمینولوژی‌ آن‌ بر اساس‌ مولفه‌های‌ نقد منبعث‌ از متون‌ تدوینی‌ شده‌ است‌ و نه‌ مفاهیم‌ انتزاعی.

اما فرهاد بردبار در مجموع‌ موفق‌ شده‌ است‌ مرز واقعیت‌ و خیال، خواب‌ و بیداری، مرگ‌ و زندگی‌ را از طریق‌ عناصر همجواری‌ ساده‌ - از همجواری‌ جغرافیایی‌ گرفته‌ تا همجواری‌ خاطرات‌ [عرصه‌ ضمیر ناخودآگاه] - در هم‌ بشکند و از این‌ حیث‌ بر رمان‌های‌ آن‌ دسته‌ از نویسندگانی‌ که‌ مدعی‌ سبک‌ خاص‌ خود هستند، برتری‌ چشمگیری‌ پیدا کرده‌ است.ارتباط‌ این‌ دو جهان‌ چنان‌ قوی‌ ساخته‌ شده‌ است‌ که‌ خواننده‌ یا دو فیلم‌ هنرمندانه‌ و استادانه‌ “حس‌ ششم” و “دیگران” می‌افتد.

ناگفته‌ نباید گذاشت‌ که‌ ذهن‌ خواننده‌ از همان‌ ابتدای‌ رمان، دنبال‌ برقراری‌ ارتباط‌ موضوعی‌ بین‌ فصول‌ داستان‌ است، اما در بعضی‌ فعل‌ها با به‌ هم‌ ریختن‌ ذهن‌ راوی‌ (که‌ توجیه‌ منطقی‌ زدایی‌ دارد)ها رشته‌ ذهنی‌ قصد هم‌ مغشوش‌ می‌شود، بی‌آن‌ که‌ نشانه‌ها و دلالت‌های‌ صنفی‌ و صریح‌ بتوانند برای‌ اغتشاش‌ چیره‌ شوند. به‌ عنوان‌ مثال، گرچه‌ شخصیت‌های‌ داستان‌ به‌ نحو اقناع‌ کننده‌ای‌ به‌ ما معرفی‌ می‌شوند، ولی‌ نویسنده‌ به‌ طور کامل‌ به‌ هیچ‌ یک‌ از آنها نمی‌پردازد و علت‌ نیز “به‌ هم‌ ریختگی‌ ذهن‌ راوی”است.سرانجامی‌ نیز برای‌ شخصیت‌ها رقم‌ نمی‌خورد. حال‌ آن‌ که‌ در بعضی‌ موارد، گنگی‌ فرجام‌ها را با ابهام‌های‌ زیباشناختی‌ جایگزین‌ کرد.

ظاهرا ملحوظ‌ کردن‌ “عدم‌ قطعیت”که‌ در نویسندگان‌ محفل‌ اصفهان‌ نمود بیشتری‌ دارد، و نیز محافظه‌کاری‌ از یک‌ سو و راست‌ گویی‌ ایدئولوژیک‌ (اعم‌ از سیاسی‌ یا غیر سیاسی‌ آن)از نویسندگان‌ سالمند و پیشکسوت‌ این‌ محفل، در ساخت‌ و پرداخت‌ روایت‌ بی‌تاثیر نبوده‌ است. البته‌ نویسنده‌های‌ جوانی‌ چون‌ سیامک‌ گلشیری، خود را از بار تاثیر این‌ جریان‌ دور نگه‌ داشته‌اند، و به‌ گمان‌ من‌ فرهاد بردبار هم‌ تا حدی‌ موفق‌ شده‌ است‌ که‌ از شیوه‌ محافظه‌کارانه‌ روایی‌ این‌ محفل‌ فاصله‌ بگیرد، اما این‌ فاصله‌ هنوز جا دارد که‌ بیشتر شود.

 

محتوا و فرم‌ داستان‌ این‌ ایده‌ را به‌ خواننده‌ می‌دهد که‌ دارد قصه‌ای‌ می‌خواند درباره‌ انسان‌هایی‌ که‌ هر یک‌ به‌ نحوی‌ دم‌ را غنیمت‌ می‌شمرند و معتقدند که‌ گذشته‌ هر چه‌ بوده، فعلا در زندگی‌ هر چه‌ پیش‌ آید، خوش‌ آید. البته‌ وقوف‌ نویسنده‌ بر این‌ امر، به‌ متن‌ خصلت‌ هوشمندانه‌ می‌دهد؛ به‌ این‌ ترتیب‌ که‌ “وقت‌ کشی‌ و بطالت”را به‌ سوژه‌ تراز اول‌ روایت‌ تعدیل‌ می‌کند و آن‌ را با شگردهای‌ روایی‌ مدرنیستی‌ در هم‌ می‌آمیزد.به‌ همین‌ سبب‌ خواننده‌ از متن‌ منفک‌ نمی‌شود و همراه‌ ترفندهای‌ زبانی‌ و موضوعی‌ نویسنده، گام‌ به‌ گام‌ با او پیش‌ می‌رود و حتی‌ از تکرار یک‌ واژه‌ (مثلا ای‌ کاش‌ در فصل‌ هشت) یا صحبت‌ سعید و سهراب‌ مرده‌ به‌ عنوان‌ آدم‌های‌ زنده، تعلیق‌ جذابی‌ پدید می‌آورد که‌ خواننده‌ را به‌ حدس‌ و گمان‌ روا می‌دارد و می‌خواهد بداند در فصل‌های‌ بعد چهرازی‌ بر ملا می‌شود. نوع‌ تعلیق، هر چند کاملا سنتی‌ نیست، اما رنگ‌ و بوی‌ تعلیق‌ از نویسنده‌های‌ محفل‌ اصفهان‌ -برای‌ نمونه‌ داستان‌های‌ تعلیق، نام‌ها و سایه‌ها و خورشید اثر محمد رحیم‌ اخوت‌ - در آن‌ حس‌ می‌شود. باید خاطر نشان‌ کرد که‌ این‌ نوع‌ تعلیق‌ها امروزه‌ منسوخ‌ شده‌اند و جای‌ خود را به‌ “جا به‌ جایی‌های‌ سهل‌ و ممتنع”و نیز نقیصه‌پردازی‌ یا نظیره‌ سازی‌ طنزآمیز یا شگرف‌ سازی‌ و گاهی‌ تا حدی‌ باری‌ زبانی‌ داده‌ است‌ (برای‌ نمونه‌ کارهای‌ ساراماگو، کالوینو، امبرتو اکو)تعلیق‌ این‌ داستان، با توجه‌ به‌ ارزش‌ محتوایی‌ و ساختاری‌ آن، به‌ انتظار خواننده‌ پاسخ‌ نمی‌دهد؛ نه‌ رازی‌ درجهان‌ زنده‌ها بر ملا می‌شود ونه‌ دردنیای‌ مرده‌هایی‌ که‌ همچون‌ زنده‌ها از آن‌ها صحبت‌ می‌شود و حال‌ آن‌ که‌ جا به‌ جایی‌ و همنشینی‌ مرگ‌ و زندگی‌ کاملا برجسته‌ شده‌ است‌ و از خصوصیات‌ تحسین‌انگیز رمان‌ است. به‌ عبارت‌ دقیق‌تر، رمانی‌ با این‌ ساختار مدرنیستی‌ باید با پیچ‌ و خم‌ تعلیق‌های‌ کلاسیک‌ و سنتی‌ گره‌ بخورد.البته‌ در فصول‌ پایانی‌ نماهای‌ بیشتری‌ از محدوده‌های‌ واقعیت‌ و خیال‌ و مرگ‌ و زندگی‌ و خواب‌ و بیداری‌ در هم‌ شکسته‌ می‌شود و این‌ امتیاز وجه‌ سنتی‌ تعلیق‌ را کمرنگ‌ می‌کند.مکان‌ در ایجاد این‌ امتیاز نقش‌ کلیدی‌ بازی‌ می‌کند و خواننده‌ را یاد داستان‌های‌ “ای‌ فاستر”،پیشگامان‌ پیشرفت.جوزف‌ کنراد می‌اندازد و این‌ نکته‌ که‌ “دیارمحبوب‌ ما، عامل‌ مرگ‌ است.”استفاده‌ از گورستان‌ تخت‌ فولاد به‌ عنوان‌ مکانی‌ که‌ دردل‌ خود اجداد و بستگان‌ اهالی‌ محله‌ را جای‌ داده‌ است، و همجواری‌ همیشگی‌ اهالی‌ زنده‌ محله‌ تخت‌ فولاد با دیار مردگان، به‌ یک‌ همنشینی‌ آرام‌ منتهی‌ می‌شود؛ امری‌ که‌ سکوت‌ و آرامشش‌ مجال‌ زنده‌ شدن‌ خاطرات‌ را می‌دهد؛ با آن‌ هم‌ به‌ نحو واقعی‌ و با دخل‌ و تصرف‌ عناصر عینی‌ و ذهنی‌ حال‌ -مثل‌ زمانی‌ که‌ سعید در خانه‌ی‌ مامور شهرداری‌ ظاهر می‌شود و یا هنگامی‌ که‌ سهراب‌ سوار بر موتور در حیاط‌ مدرسه‌ با سینا حرف‌ می‌زند.

از سوی‌ دیگر پیوستگی‌ زندگی‌ و مرگ‌ یا به‌ عبارتی‌ زنده‌ها و مرده‌ها نیز به‌ خوبی‌ مشاهده‌ می‌شود؛ مثلا سعید و پدر مانند مردگان‌ ساکت‌ و آرام‌ هستند یا سینا حالت‌ انفعال‌ مرده‌ها را دارد و زندگی‌اش‌ فاقد برنامه‌ است؛  گویی‌ مشاهده‌ همه‌ روزه‌ غایت‌ هستی‌ نیستی، او را از انجام‌ فعالیت‌ باز می‌دارد -همان‌ طور که‌ صمد آقا پس‌ از شکستن‌ پایش‌ از کنش‌ مجازی‌ فاصله‌ می‌گیرد. مادر این‌ جا نشانه‌ زندگی‌ و حیات‌ است. اما وزنه‌ مرگ‌ سنگینی‌ می‌کند.یادآوری‌ مدام‌ مرگ‌ برای‌ اهالی، بخصوص‌ آنها که‌ درهای‌ خانه‌های‌ شان‌ مستقیما به‌ قبرستان‌ باز می‌شود، آنها را از شر و شور می‌اندازد و عملکرد هر انسانی‌ را به‌ حداقل‌ مکانی‌ که‌ می‌تواند داشته‌ باشد، یعنی‌ ذهن، تقلیل‌ می‌دهد.بی‌دلیل‌ نیست‌ که‌ علی‌ در خیال‌ خود پدرش‌ را به‌ قتل‌ می‌رساند یا آقاجان‌ و پدر، عکس‌ العمل‌ آشکار و واضحی‌ در قبال‌ تخلیه‌ خانه‌ نشان‌ نمی‌دهند؛ در صورتی‌ که‌ شدیدا از آن‌ متاثر می‌شوند. این‌ تاثر یکی‌ را وا می‌دارد که‌ نیمه‌ شب‌ به‌ سیزده‌ بدر در قبرستان‌ رود و دیگری‌ را به‌ بیدار -کردن‌ سینا به‌ جای‌ سعید و بردن‌ او به‌ جگرکی‌ در نیمه‌های‌ شب‌ می‌کشاند.البته‌ این‌ اعمال‌ از طرف‌ دیگر نشان‌ دهنده‌ی‌ همان‌ ارتباط‌ تنگاتنگی‌ است‌ که‌ بین‌ زنده‌ها و مرده‌ها وجود دارد.گردش‌ روزانه‌ آقاجان‌ در قبرستان، استراحت‌ او در مقبره‌ و خیره‌ شدن‌ شبانه‌ پدر به‌ کوه‌ صفه‌ به‌ این‌ دلیل‌ است‌ که‌ آن‌ها هیچ‌ گاه‌ مرگ‌ عزیزان‌ شان‌ را باور نکرده‌اند یا مرگ‌ را پایان‌ زندگی‌ ندانسته‌اند. این‌ ارتباط‌ همچون‌ یک‌ عنصر توارثی‌ به‌ سینما هم‌ منتقل‌ می‌شود؛ آن‌ جا که‌ از طریق‌ آقاجان‌ می‌فهمد که‌ پدرش‌ دوست‌ دارد اسم‌ بچه‌ را “شعله” انتخاب‌ کنند و از طریق‌ سهراب‌ نسبت‌ بهنتیجه‌ امتحاناتش‌ مطمئن‌ می‌شود.

موقعیت‌ “سنی” از یک‌ سو و وجوه‌ شخصیتی‌ از دیگر سو، اساسا “زندگی” را به‌ یاد سینا می‌آورد. او با بوی‌ تند ادکلن‌ زنان‌ شورلت‌ نشین، مشاهده‌ی‌ تماس‌ جسمانی‌ دختر و پسر جوان‌ در تاکسی‌ و ملاقات‌ دختر ارمنی، چشیدن‌ مزه‌ تلخ‌ عرق‌ و کشیدن‌ سیگار، زندگی‌ را به‌ عنوان‌ امری‌ جدا از مرگ‌ می‌نهد. اما چون‌ زندگی‌اش‌ آمیخته‌ به‌ رنگ‌ مرگ‌ است، تلاشی‌ برای‌ ارضای‌ احساسات‌ خود یا تداوم‌ آنها به‌ خرج‌ نمی‌دهد، مگر آن‌ جا که‌ در مقابل‌ مسوول‌ استخدام‌ کارخانه‌ی‌ با اطمینان‌ می‌گوید تا شهریور دیپلمش‌ را خواهد گرفت‌ - نکته‌ای‌ که‌ به‌ او می‌فهماند که‌ باید به‌ جای‌ پدر، نان‌ آور خانواده‌ شود.

در این‌ رمان، مادر سینا نماد هستی‌ و زندگی‌ است‌ که‌ به‌ نحوی‌ خستگی‌ناپذیر می‌شوید، می‌روبد و می‌پزد. او دوست‌ دارد خانه‌ را تغییر دهند، اما به‌ دلیل‌ مسوولیت‌های‌ چند گانه، مجال‌ چندانی‌ برای‌ خیالپردازی‌ و در هم‌آمیزی‌ مرزهای‌ واقعیت‌ و خیال‌ یا مرگ‌ و زندگی‌ ندارد. برای‌ او که‌ حامله‌ است، زندگی‌ و مرگ‌ دو عالم‌ کاملا چرا هستند و ارتباط‌ معنایی‌ با هم‌ ندارند.

عنوان‌ کتاب‌ “رنگ‌ کلاغ” ذهن‌ خواننده‌ را به‌ طرف‌ باور عامیانه‌ “بدیمنی” کلاغ‌ سوق‌ می‌دهد، اما آمیختگی‌ مرگ‌ و زندگی، مرده‌ها و زنده‌ها و واقعیات‌ و تخیل‌ در متن‌ داستان‌ و آرامش‌ زنده‌هایی‌ که‌ در ارتباط‌ با مردگان‌ هستند، این‌ عقیده‌ سنتی‌ را تا حدی‌ مخدوش‌ می‌کند. گویی‌ به‌ ما گفته‌ می‌شود که‌ هر زندگی‌ یا هر رنگ‌ سفیدی‌ در بطن‌ خود مرگ‌ یا سیاهی‌ را در پنهان‌ کرده‌ است، همان‌ که‌ سیاهی‌ کلاغ‌ از “وجود”کلاغ‌ منفک‌ نمی‌شود. مرگ‌ هم‌ از زندگی‌ قابل‌ انفکاک‌ نیست‌ و تداوم‌ آن‌ است‌ و زندگی‌ نیز مرگی‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ است. این‌ ارتباط‌ در کلاغ‌های‌ سفید برارحسام‌ (که‌ البته‌ به‌ علت‌ آمیختن‌ دوده‌ به‌ برف‌ صورت‌ گرفته‌ است) به‌ خوبی‌ تجلی‌ پیدا می‌کند.

 

سخن‌ آخر این‌ که، متاسفانه‌ این‌ رمان‌ از جانب‌ منتقدین، مرور نویس‌ها و تفسیرگرهای‌ ادبی‌ و نیز جامعه‌ مطبوعاتی، خصوصا نشریه‌های‌ تخصصی‌ ادبی، نادیده‌ گرفته‌ شده‌ است.در حالی‌ که‌ از جهات‌ پرشماری، بسیار برتر و سرتر از مجموعه‌ داستان‌ها و رمان‌های‌ [متوسطی]است‌ که‌ چندین‌ و چند نقد بر آنها نوشته‌ شده‌ است. نوشتن‌ و نیز چاپ‌ کردن‌ نقدی‌ که‌ قبلا شبیه‌ آن‌ روی‌ فلان‌ کار مهمان‌ نویسنده‌ نوشته‌ است، هنرنیست. هنر این‌ است‌ که‌ چهره‌های‌ ناشناخته‌ (یا شناخته‌ شده‌ اما بی‌ سر و صدا) کشف‌ شوند وآثارشان‌ به‌ جامعه‌ معرفی‌ گردد، چهره‌هایی‌ چون‌ مهناز کریمی، فرهاد بردبار، کیهان‌ خانجانی، محمد حسینی، مرتضی‌ کربلایی‌ لو، نینا گلستانی، سودابه‌ اشرفی، هادی‌ تقی‌ زاده‌ و چندین‌ نویسنده‌ جوان، میانه‌ سال‌ و سالمند که‌ دارند زحمت‌ می‌کشند، ادعایی‌ هم‌ ندارند ولی‌ به‌ سبب‌ نداشتن‌ رابطه‌ و ارتباط‌ مهجور باقی‌ مانده‌اند.

و من‌ در عمرم‌ فرهاد بردبار را ندیده‌ام‌ و حتی‌ صدایش‌ را نشنیده‌ام، اما متنی‌ که‌ او نوشته‌ و در اختیار جامعه‌ قرار داده‌ است، هر چند که‌ منکر دشوار خوانی‌اش‌ نیستم، اما ده‌ سر و گردن‌ از “حس‌ نویسی‌های‌ متداول” بالاتر است، ماندگار است، تصویرها و لحظه‌های‌ درخشانی‌ در آن‌ دیده‌ می‌شود و در مجموع‌ نشان‌ از خلاقیت‌ دارد. امری‌ که‌ دیر یا زود در مقیاس‌ وسیعی‌ “کشف”می‌شود، همان‌ طور که‌ در مورد شمار کثیری‌ از نویسندگان‌ شبیه‌ او اتفاق‌ افتاد.

 

*برنده جایزه گلشیری  جزو پنج‌ رمان‌ برگزیده‌ مهرگان‌ ادب، راه‌ یافته‌ به‌ مرحله‌ نهایی‌ جوایز بنیاد گلشیری‌ و یلدا.