کجا پیدا شد؟
چه کسی جنازه را پیدا کرد؟
وقتی پیدا شد مرده بود؟
جنازه ی کی بود؟
پدر یا دختر یا برادر یا خاله ی یا خواهر یا مادر یا پسر جنازه و تن رها شده کی بود؟
وقتی رها شده بود مرده بود؟
اصلا رها شده بود؟
چه کسی رهایش کرده بود؟
جنازه لخت بود یا لباس سفر پوشیده بود؟
چی پاعث شد که بگویی جنازه مرده است؟
تو گفتی که مرده است؟
چقدر می شناختی اش؟
از کجا می دانستی که جنازه، مرده است؟
جنازه را شستی؟
چشمانش را بستی؟
سوزاندی اش؟
همانطور رهایش کردی؟
بوسیدی اش؟
بعضی کتاب ها هست که وقتی می خوانی شان تمام وجودت را در بر می گیرد. آنقدر گیر می دهد بهت که مجبور می شوی تا ته بخوانی اش . علاوه بر این آنقدر تو را مسحور خودش می کند که مجبوری بعد از آن تا مدت ها به چشم کتب مقدس به آن نگاه کنی. یکی از این کتاب ها که دارم می خوانم سخن عاشق نوشته ی رولان بارت است.این کتاب را پیام یزدانجو ترجمه کرده است. بارت خود در باره این کتاب در مقدمه اش می نویسد:سخن عاشق سخنی از فرط تنهایی است . این سخن شاید بر زبان هزاران تن جاری باشد،اما هیچکس بقای آن را تضمین نکرده ، این سخنی است که زبان های پیرامون ما آن را یکسر وا نهاده اند...
رولان بارت در این کتاب خواندنی که نوعی گزین گویه هم هست در هر بخش به ویژگی های عشق و متعلقاتش می پردازد و سعی می کند تصویری واقعی اما عاشقانه از عشق ارائه کند. در یکی از بخش های کتاب بارت درباره ی انتظار حرف می زند و در پایان روایتی را نقل می کند:
صاحب منصبی عاشق یک فاحشه ی اشرافی شد. زن به او گفت: من وقتی مال تو می شوم که صد شب به خاطر من در باغ روی چارپایه یی بنشینی و انتظار بکشی.اما مرد صاحب منصب شب نود و نهم خسته شد ، چارپایه اش را زیر بغل زد ، و رفت.