"برای فرد سالم، دوست داشتن عیبهای دیگری بزرگترین دلیل عشق است"
از متن کتاب
تعداد رمانهایی که در نقد وضعیت فکری خاصی نوشته شدهاند کم نیست اما آنهایی که به معنای واقعی ادبیات هستند و صرفا کارکرد رسانهای ندارند خیلی زیاد نیست. نقد وضعیت انسان مدرن دقیقا با رسالت رمان یعنی خلق دنیای فردی شخصیتها مطابقت دارد. به همین دلیل است که رمان را هنر دوران مدرن نامیدهاند.
میرا رمانی است که هر دو این ویژگیها را به بهترین شکلش دارد. یعنی هم ماهیت رمان را به جا میآورد و هم نقد اندیشهای خاص را در دستور کار قرار داده است. رمان جمع و جور “میرا” یکی از مهمترین بحثهای قرن بیستم را به چالش میکشد. تناقض مفاهیمی همچون عدالت با هویت فردی آدمها، مهمترین مسالهی کتاب است. شخصیت اصی کتاب که راوی هم هست در وضعیتی که دچارش شده و همه به آن مبتلا شدهاند به روایت پیرامونش میپردازد. او سعی میکند متفاوت باشد.
برای مخاطب در ابتدای داستان راوی، نویسندهای است با افکار مالیخولیایی که دنیایی موهوم را به تصویر میکشد. اما چندی نمیگذرد که ماهیت کار راوی مشخص میشود. او مینویسد - اینگونه مینویسد - تا از دنیایی پیرامونش جدا باشد. در فضای پیرامون راوی نیرویی وجود دارد که جز در چند فصل آخر کتاب هرگز تصویر مشخصی از آن ارایه نمیشود. در فصل پایانی کتاب است که نام این نیرو مشخص میشود: “دولت”.
کریستوفر فرانک با امتناع از وقوع حوادث داستان در ساختاری سیاسی، از تقلیل رمانش به بیانیهای سیاسی جلوگیری میکند. چه اگر کل رمان در فضایی سیاسی رخ میداد درک عمق ادامه
حافظ موسوی یکی از شاعران مطرح دههی هفتاد بود او در کنار شاعرانی جوان، بخشی از گفتمان غالب شعر دههی هفتاد را هدایت کردند که نگاه متعادلتری به نقش زبان در شعر داشتند. موسوی امروز در سالهای میانسالیاش چهار کتاب در کارنامه دارد. “دستی به شیشههای مه گرفته دنیا”، “سطرهای پنهانی”، “شعرهای جمهوری”، “زن، تاریکی و کلمات” چهار مجموعه شعری است که از او منتشر شده است. او دبیر تحریریهی مجلهی توقیف شدهی “کارنامه” نیز هست.
آقای موسوی در یک سال اخیر جهانی شدن شعر معاصر فارسی و حضور شاعران ایرانی در عرصهی جهانی خیلی مورد بحث قرار گرفته است. فکر میکنید چه عاملی باعث شد که در این مقطع زمانی و در حالی که شعر در ایران با بحران مخاطب رو به رو است شاعر ایرانی به فکر مخاطب جهانی بیفتد؟
من از واکنش جهانی در این مورد مطلع نیستم و فکر نمیکنم که در جایی غیر از ایران دربارهی شعر فارسی حرف جدی زده شود. الا اینکه مولانا به عنوان یک ایرانی در آمریکا و غرب مطرح است اما او را به ادبیات ایران و یا فارسی مربوط نمیکنند اما طبیعی است مهاجرین دورهی اخیر که از ایران رفتهاند برای شناساندن زبان فارسی ...ادامه
رضا براهنی در دههی هفتاد در حوزهی شعر تنها یک کتاب چاپ کرد اما در تمام سالهای دههی هفتاد و چند سالی که از دههی هشتاد گذراندهایم نام او یک پای بحثهایی بوده که پیرامون شعر صورت پذیرفته است. براهنی شاعر محبوبی نیست. اما در همین ابتدا بیآنکه بخواهم شعر او را بدون دلیل از تمام اتهاماتی که در سالهای گذشته متوجهاش شده مبرا بدانم به بخشی از مقالهی بلند "چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟" اشاره میکنم که میتواند به عنوان دلیل اصلی عدم محبوبیت براهنی مورد استفاده قرار گیرد. براهنی مینویسد: "هرگاه وزن جدیدی، زبان جدیدی، قالب جدیدی معرفی میشود، مردم فکر میکنند وزن جدید، زبان جدید، قالب جدید معرفی نشده است، بلکه با هویت آنها بازی شده است."
اما عمده مخالفت با نظرات و شعرهای براهنی نه از سوی "مردم" که ازجانب شاعرانی بوده است که خود در سالهای اخیر شعر نوشتهاند. با این حال نمیتوان عدم مخالفت "مردم" با شعر براهنی را به نو نبودن آن نسبت داد چرا که به دلیل قطع ارتباط بین خواننده و شعر (خواننده در معنای عامش) مردم اعتنایی به نحلههای متفاوت شعر معاصر ندارند. بنابراین میتوان چنین پنداشت که مقصود براهنی از "مردم" همان جامعه ادبی است...
همانطور که گفته شد این تنها میتواند یکی از دلایل عدم محبوبیت براهنی باشد. ولی برای بررسی نقش براهنی در شعر دهه گذشته باید به بررسی تنها کتاب او که در سال 74 منتشر شد یعنی "خطاب به پروانهها" و "چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم" پرداخت. ادامه
در باره عبارت مجعول “نقد سازنده”
-1 بسیاری از هنرمندان و اهالی ادبیات تحت هر شرایطی به حکومت معترضند. به اعتقاد آنها حکومت در مقابل انتقاد کم تحمل است. صفحات نشریات روشنفکری منتشر شده در دههی هفتاد سرشار از مقالاتی بود در باب ضرورت نقد و نحوهی تقابل حکومت با منتقدین. در قرائت آنها از آرایش حکومت با منتقدانش، نقد تایید کنندهی عقلانیت و تبعا صدور مجوز روشنفکری برای منتقد بود.
در نیمهی دوم دههی هفتاد تیپهای ظاهری روشنفکری، انتقاد (بخوانید فحش) از روزنامهی کیهان (روزنامه نزدیک به حکومت) نماد اپیدمی روشنفکر مآبی بود. روشنفکری در این قرائت عام گرایانه صرفا به معنای دعوت از حکومت برای تحمل انتقاد بود. اما همین هنرمندان در حوزهی هنر و فرهنگ قرائت دیگری از روشنفکری داشتند. آنها تحدید نقد در این حوزه را به فقدان فاعل انتقاد نسبت میدادند. در نظر آنها نقد، ضرورتا نیازمند فاعلی آگاه به حوزهی مورد انتقاد بود. در این شرایط نقد مورد نکوهش قرار نمیگرفت بلکه فاعل “نابخرد” نقد تقبیح میشد. این وضعیت همچنان ادامه دارد. صفحات فرهنگی روزنامهها و مجلات پر از مطالبی است در ستایش نقد که البته با پسوند من درآوردی “سازنده” تعریف میشود. خالقان آثار هنری و ادبی در ایران با این توجیه که نقد مفهومی وارداتی است و عمر چندانی از ورودش به ایران نمیگذرد بر نبود منتقد در ایران تاکید میکردند. اما واقعا ماجرای نقد چیست؟
-2 عبارت مجعول “نقد سازنده” نتیجهی برهمکنش عجیب و غریب فلسفهی مدرن با اخلاق دکارتی است. بر هم کنشی که هیچ نتیجهی فلسفی نخواهد داشت. چرا که نقد در ذات خود تخریب را به همراه دارد و اصولا نمیتواند “سازنده” در مفهوم اخلاقیاش باشد. اگر به بررسی تاریخ تحولات “نقد” در جهان مدرن بپردازیمدرمییابیم که تلقی “سازندگی” از نقد به معنای زیر سوال بردن نقد و قرائت “دوبارهای” از متن است.
شکلگیری مفاهیمی همچون “پساساختارگرایی” “بنیان فکنی” و قرائت دریدایی از متن نتیجهی بن بستی بود که مدرنیسم با مفهوم “بوطیقا” (به معنای نظریه) پیدا کرد. در مدرنیسم “نقد” متنی بود که به خلق بوطیقای جدید منجر میشود. اما ماهیت نقد هر بوطیقایی را به پرسش میکشد و در نهایت به پساساختارگرایی میانجامد. یعنی چی؟ یعنی اینکه نقد مقدم بر متن است. یعنی نقد خود متن است. یعنی نقد تخریب نظریه است که به خلق نظریهای دیگر منجر میشود، نظریهای که تحت هویت نقد تخریب میشود. پس نقد، تخریب است و عبارت مجعول “نقد سازنده” هویت متن را زیر سوال میبرد و به آن ماهیتی مجعول میبخشد. مثال؟
-3 مطالعهی فرهنگ عامه، ما را به تعریف تخریبی از نقد میرساند. فوتبال به عنوان جذابترین سرگرمی(Entertainment) که تقریبا اکثر آدمهای کره زمین با آن درگیرند بستر مناسبی برای بررسی مفهوم نقد است. در فوتبال تاکتیک، نظریه است اگر تا سال 1990، تاکتیکهای فوتبال اعدادی بودند که صرفا نحوهی آرایش بازیکنان در زمین را تعریف میکردند در فوتبال امروز تاکتیک مبتنی بر تخریب انگارههای حریف از مفهوم تاکتیک است. یعنی نظریهی فوتبال امروز براساس تخریب تاکتیک حریف تعریف میشود.
چلسی با مربیگری خوزه مورینیو مصداق همین تلقی از تاکتیک است. در تیم چلسی نقد ونظریه و متن به هم میرسند. چلسی قشنگ بازی میکند، میبرد اما تیم محبوبی نیست. چرا که تاکتیکش در مقابل تیمهای دیگر و با تخریب تیمهای دیگر شکل میگیرد.
مثال دیگر در حوزهی آسیب شناسی مسوولان معمولا نقد را برنمیتابند و در مقابل نقد، “راهکار” را مطالبه میکنند. در حالی که طلب راهکار از منتقد با توجیه ناآگاهی منتقد، نشات گرفته از تلقی غلط از نقد است.
منتقد، منتقد (تخریبگر) است. ارزش یک نقد در نفی روشهاست نه در ارایهی روشها. بگذریم که اصولا روشها خود به خود در تخریب روشهای گذشته به وجود میآید. به طور مثال میتواند روش مبارزه با ایدز در ایران را به چالش بکشد اما وظیفهی منتقد ارایهی راهکار نیست. ضمن اینکه نفی یک روش ناگزیر به روشهای دیگر میانجامد.
در حوزهی فرهنگ نیز چنین است. نقد یک اثر ادبی یا هنری خواه ناخواه به معنای تخریب متن است. به همین دلیل است که متن زیر تیغ نقد تولد مییابد. نقد هرچه بیشتر بتواند ساختار متن را تخریب کند ارزش بیشتری هم به خود و هم به متن میدهد. در تلقی غلط ایرانی صاحبان اثر اعتقاد دارند که متن باید با معیارهای خودش مورد مداقه قرار گیرد. یعنی چی؟ یعنی اینکه نقد خودش را فدای بازخوانی ساختار متن کند.
-4روشنفکری و نقد (به عنوان فرزندخلف عقلانیت) در مقابل امر قدسی خلق میشود بنابراین قدرت بخشیدن به مفهوم “نقد” با عبارت مجعول “سازنده” کاری است که صرفا در بستر میانمایگی و بیسوادی هنرمندان، فرهنگیان، سیاستمداران و جامعه شناسان ایرانی شکل گرفته است.
-5 نقد همچون هر متنی نیاز به مخاطب دارد. مخاطبی که به قول پل ریکور متن را بسازد. تا زمانی که مخاطبی برای نقد در مفهوم تخریب وجود ندارد، نوشتن نقد فرقی با سیاه کردن کاغذ ندارد.