الف:روزهای آخر سال ۸۵ را با خواندن یک کتاب و تماشای یک فیلم سپری کردم. فیلم میم مثل مادر ساختهی رسول ملاقلیپور و کتاب از شیطان آموخت و سوزاند نوشتهی فرخنده آقایی.
۱-فیلم میم مثل مادر فیلمی غریزی بود که غریزه مخاطب را هم نشانه میگرفت. فیلم سرشار از رنج بود. از آن رنجهایی که آدم دلش میخواهد هایهای برای کاراکتر اصلیاش گریه کند.قصهی عشق مادر به فرزند، قصهای تکراری است که در مدیومهای مختلف روایت شده است. اما ویِژگی میم مثل مادر این بود که با خشونت هرچه تمامتر این عشق را به نمایش گذاشت. تصویر کردن رنجی که مادر در فیلم تحمل میکند قطعا خشونت آمیز است و مخاطب را تهییج می کند.خشونت صرفا کنار هم گذاشتن صحنههای اکشن نیست.وقتی داشتم صحنهی حمام را میدیدم فکر میکردم رسول ملاقلیپور چطور توانسته رنج خلق این صحنه را در ذهنش تحمل کند. درک آنهمه خشونتی که در رنج مادر بود کار دشواری نیست.
۲-از شیطان آموخت و سوزاند روایت زندگی شخصیتی به نام ولگاست .نویسنده با ردیف کردن روزنوشتهای ولگا ، زندگی او را در همین قالب خلق میکند. زندگی ولگا سرشار از بدبختی است..مگر یک آدم چقدر میتواند رنج بکشد؟ ولگا انبوه این بدبختیهاست. رنج خوردن ،پوشیدن، جایی برای زندگی، بی پناهی و نبود عشق.
ب-پس ازخواندن رمان آقایی و تماشای فیلم ملاقلی پور به این فکر کردم که چرا ما ایرانیها به دنبال عینیترین شکلهای رنج میرویم.فکر می کنم این واقعیت زیربنای همهی آثار ادبی و هنری باشد که در زندگی همه بازندهاند و برندهای وجود ندارد .بنابراین روایت و به عبارت دیگر خلق جزییترین اتفاقات زندگی ،همان خلق رنجهای انسانی است. چیزی که مثلا فانوس دریایی را به یک شاهکار ادبی و کاپوتی را به فیلمی برجسته تبدیل میکند
عنوان مطلب برگرفته از فیلم میل مبهم هوس ساختهی لوییس بونوئل
سلام همشهری....منتظرم....سری بزنید به ادمی که من نیستم.
"شبیه معجزه هستی "
ریخت
از کاسه هایی که از بس نیامدی
آنقدر درشت بود
خدا نمی داند
چند بار دور زده بودی
چشم هایم را که بزرگ می شد
دور شهر
آسمان هم به زمین برسد
تو
هی دری را که روی پاشنه نمی چرخد
و من
هر کسی را می نشانم نمی گیردم قرار