‌‌نویسنده‌ می‌میرد، ادا درنمی‌آورد

‌‌نگاهی‌ به‌ مجموعه‌ داستان‌ “مردی‌ آن‌ ورخیابان،  زیر درخت” نوشته‌ی‌ بهرام‌ مرادی‌

در دنیای‌ ادبیات‌ امروز مرزهای‌ بین‌ متن‌های‌ ادبی‌ فرو ریخته‌اند اما برخی‌ تفاوت‌های‌ بین‌ شعر و داستان‌ همچنان‌ محل‌ مناقشه‌ است. اقتدار زبان‌ در متن‌ ادبی‌ امروز که‌ مبتنی‌ بر هستی‌ شناختی‌ زبان‌ محورانه‌ است‌ چنان‌ است‌ که‌ توجه‌ به‌ زبان‌ نه‌ به‌ عنوان‌ یک‌ تکنیک‌ ادبی‌ بلکه‌ به‌ عنوان‌ یک‌ ضرورت، ساختار کلی‌ تمام‌ ژانرهای‌ ادبی‌ را دگرگون‌ ساخته‌ است.

داستان‌های‌ مجموعه‌ی‌ “مردی‌ آن‌ ور خیابان‌ زیر درخت” بر این‌ ضرورت‌ ساختاری‌ تامل‌ کرده‌ است. نویسنده‌ی‌ داستانهای‌ این‌ مجموعه‌ می‌کوشد با درک‌ مبدا زمانی‌ روایت‌ داستانهای‌ متفاوتی‌ بنویسد. اگر تا دیروز نوآوری‌ در زبان‌ یکی‌ از ویژگی‌های‌ مثبت‌ داستان‌ محسوب‌ می‌شد در درک‌ امروز از ساختار داستان‌ نویسی، روایت‌ داستانی‌ زیر مجموعه‌ای‌ از زبان‌ است‌ که‌ در ساحت‌ زبان‌ خلق‌ می‌شود. مرادی‌ در داستانهای‌ کتاب‌ “مردی‌ آن‌ ور ...” سعی‌ می‌کند اتفاقات‌ داستانی‌ را در زبان‌ بیافریند و در بعضی‌ مواقع‌ نیز در این‌ امر موفق‌ است. داستان‌ “آکسیون‌ دو نفره” اگرچه‌ ظاهر ساده‌ای‌ دارد اما مصداق‌ خلق‌ شخصیت‌های‌ داستانی‌ در زبان‌ است. در جهان‌ داستان‌ “آکسیون‌ دو نفره” اتفاقات‌ در کلماتی‌ که‌ آلکس‌ به‌ وسیله‌ی‌ آنها با دنیای‌ اطراف‌ چالش‌ ایجاد می‌کند خلق‌ می‌شود. فضای‌ طنزآلود داستان‌ بیانگر جهانی‌ است‌ که‌ در آن‌ آنقدر اتفاقات‌ ناگوار تکرار می‌شوند که‌ اصلا انگار وجود نداشته‌اند. هرچقدر این‌ جهان‌ در داستان‌ “آکسیون‌ دو نفره” قابل‌ لمس‌ است، در داستان‌ “کازانوها” طنازی‌ روایت‌ فقط‌ می‌تواند نتیجه‌ی‌ بازیگوشی‌ ذهن‌ نویسنده‌ باشد. کسی‌ انتظار ندارد که‌ داستان‌ امروز همچون‌ داستان‌های‌ کلاسیک‌ نقطه‌ی‌ اوج‌ داشته‌ باشد اما می‌توانیم‌ از خودمان‌ بپرسیم‌ که‌ چرا وقتی‌ نویسنده‌ در داستان‌ “کازانوها” به‌ سبک‌ میان‌ پرده‌های‌ تلویزیونی‌ شخصیت‌هایش‌ را به‌ تفکیک‌ معرفی‌ می‌کند باز هم‌ هیچکدام‌ از شخصیت‌ها، شکلی‌ داستانی‌ پیدا نمی‌کنند. داستان‌ “امان‌ ما” از آن‌ دسته‌ داستان‌هایی‌ است‌ که‌ در سالهای‌ گذشته‌ توسط‌ نویسندگان‌ مقیم‌ خارج‌ از کشور بسیار نوشته‌ شده‌ است. داستانهایی‌ که‌ در آن‌ نویسنده‌ می‌خواهد تصویری‌ کاریکاتورگونه‌ از ایرانیهای‌ مهاجر ترسیم‌ کند.

شخصیتهایی‌ که‌ در دو راهی‌ شرق‌ و غرب‌ وامانده‌اند و با خاطرات‌ گذشته‌ در حال‌ زندگی‌ می‌کنند. ارایه‌ چنین‌ تصویری‌ از ایرانی‌ آنقدر در سالهای‌ اخیر تکرار شده‌ که‌ خود به‌ کلیشه‌ تبدیل‌ شده‌ است. اما در مقابل‌ “باید باید باید جهانی‌ بشوند و صادق‌ خان‌ استفاده‌ی‌ ابزاری‌ می‌کند (کرده‌ است”) داستانی‌ فوق‌ العاده‌ زیباست‌ که‌ بهرام‌ مرادی‌ در آن‌ شاعرانگی‌ داستان‌ را به‌ خوبی‌ اجرا کرده‌ است. اغلب‌ چنین‌ تصور می‌شود که‌ داستان‌ و نثر داستانی‌ وقتی‌ شاعرانه‌ می‌شود که‌ سطرها به‌ انتزاع‌ ارجاع‌ داده‌ شوند. در حالی‌ که‌ شاعرانگی‌ متن‌ داستانی‌ وقتی‌ تحقق‌ می‌یابد که‌ ساختار روایتی‌ داستان‌ همچون‌ ساختار شعر باشد. یعنی‌ سوژه‌ در نثر داستان‌ پرورش‌ پیدا کند. در داستان‌ “باید باید باید ...” که‌ به‌ ظاهر تنها یک‌ نامه‌ است‌ فرهنگ‌ ایرانی‌ در قالب‌ خالق‌ من‌های‌ داستانی‌ نقد شده‌ است. نویسنده‌ در این‌ نامه‌ عادات، رنج‌ها و سرخوشی‌ها را محور خلق‌ شخصیت‌ها قرار داده‌ است.

شخصیت‌های‌ این‌ داستان‌ اگرچه‌ مثل‌ شخصیت‌های‌ داستان‌ “کازانوها” تفکیک‌ نشده‌اند و برایشان‌ سن‌ و سال‌ و فیزیک‌ مشخص‌ پیش‌ بینی‌ نشده‌ است‌ با این‌ حال‌ شخصیت‌های‌ داستان‌ “باید باید باید...”  داستانی‌ترند. ابزوردیته‌ای‌ که‌ بر فضای‌ این‌ داستان‌ حاکم‌ است‌ توسط‌ فضای‌ فیزیکی‌ و اعمال‌ داستانی‌ به‌ وجود نیامده. بلکه‌ توسط‌ نثر داستانی‌ خلق‌ شده‌ است‌ و این‌ نمود شاعرانگی‌ داستان‌ است. نویسنده‌ در این‌ داستان‌ برای‌ ترسیم‌ فضای‌ سرشار از پوچی‌ و سرگردانی‌ به‌ دیالوگ‌ با زبان‌ حامل‌ فرهنگ‌ ایرانی‌ پرداخته‌ است‌ و حتا بزرگترین‌ نویسنده‌ی‌ تاریخ‌ داستان‌ نویسی‌ فارسی‌ یعنی‌ صادق‌ هدایت‌ را نیز به‌ چالش‌ می‌کشد.

اگر در مجموعه‌ای‌ شامل‌ دوازده‌ داستان، سه‌ داستان‌ خوب‌ چاپ‌ شده‌ باشد می‌توان‌ گفت‌ که‌ نویسنده‌اش‌ موفق‌ بوده‌ است. اما یک‌ سوال‌ درباره‌ی‌ مجموعه‌ی‌ اخیر بهرام‌ مرادی‌ مطرح‌ است، اینکه‌ چرا جهان‌ بینی‌ نویسنده‌ نسبت‌ به‌ مقوله‌ داستان‌ و کلیت‌ هستی‌ افسار گسیخته‌ است. در داستان‌های‌ “تخت‌ من” و “بی‌تابی‌های‌ مرد تاریک” (به‌ خصوص‌ دومی) رمانتی‌ سیسمی‌ در نگاه‌ و نثر نویسنده‌ وجود دارد که‌ هیچ‌ سنخیتی‌ با نگاه‌ نویسنده‌ی‌ داستان‌ “باید باید باید...” ندارد. در داستان‌ “بی‌تابی‌های‌ مردتاریک” فضای‌ کلیشه‌ای‌ و رمانتیک‌ داستان‌های‌ معمولی‌ ایرانی‌ حاکم‌ است. دو شخصیت‌ اصلی‌ داستان‌ هیچ‌ تفاوتی‌ با شخصیت‌های‌ معمول‌ سریالهای‌ تلویزیونی‌ ندارند. نوستالژی‌ مورد نظر راوی‌ نیز بیشتر روایت‌ یک‌ داستان‌ است، نه‌ متن‌ داستانی. در واقع‌ نویسنده‌ شخصیت‌ها و حس‌ دلتنگی‌ را به‌ یک‌ باره‌ از خارج‌ از داستان‌ وارد متن‌ کرده‌ و نتوانسته‌ آنها را داستانی‌ کند. با این‌ اوصاف‌ آن‌ سوال‌ همچنان‌ بی‌جواب‌ می‌ماند: اینکه‌ چرا نویسنده‌ی‌ داستان‌ فاقد جهان‌ بینی‌ منسجم‌ است. البته‌ عدم‌ انسجام‌ هم‌ می‌تواند خود بخشی‌ از نگاه‌ نویسنده‌ به‌ جهان‌ داستان‌ و کلیت‌ جهان‌ هستی‌ باشد. اما آن‌ چیزی‌ که‌ نویسنده‌ را به‌ نویسنده‌ تبدیل‌ می‌کند و او را از نویسندگان‌ دیگر متمایز می‌سازد، نگاه‌ منحصر به‌ فرد اوست. نمی‌شود که‌ نگاه‌ یک‌ نویسنده‌ به‌ جهان‌ یک‌ بار مثل‌ بورخس‌ بار دیگر شبیه‌ سالینجر چون‌ در این‌ صورت‌ نویسنده‌ داستان‌ نمی‌نویسد، بلکه‌ داستانهای‌ دیگران‌ را تمرین‌ می‌کند. یقینا بهرام‌ مرادی‌ نویسنده‌ای‌ است‌ که‌ می‌کوشد داستان‌ خودش‌ را بنویسد. اما از هم‌ گسیختگی‌ باعث‌ شده‌ که‌ در مجموعه‌ داستان‌ “مردی‌ آن‌ ور خیابان، زیر درخت” دو سهداستان‌ خوب‌ و حتا خیلی‌ خوب‌ نویسنده‌ تحت‌ تاثیر داستانهایی‌ معمولی‌ قرار گیرد.

 

- عنوان‌ مطلب‌ با الهام‌ از کتاب‌ “نویسنده‌ نمی‌میرد ادا در می‌آورد” نوشته‌ حسن‌ فرهنگی‌

دردسرهایی که نوشتن من برای دیگران دارد

از آخرین پست من در اینجا چیزی خدود یک ماه می گذرد. بارها تصمیم گرفته مام که چیزی بنویسم . بهتر بگویم به دفعات این مطلب را توی ذهنم نوشته ام اما رغبت نکرده ام که بفرستمس روی وبلاگ. مساله این است که نوشتن من برای دیگران مشکل ساز شده است.

دوستان عزیزم در چند وقت گذشته اینقدر گیر داده اند به نوشتن من که انگار تمام مشکلات عالم محدود بهکار من در حوزه های مختلف هنر و ادبیانت است. برای توضیح بهتر چند پرده از این نمایش را اینجا می نویسم.

1-     دو سال پیش همزمان با نمایشگاه کتاب منزل یکی از دوستان شاعر بودیم. دوست عزیز گیر داد به نوشتن من درباره برنامه های تلویزیونی و گفت : تو چون یک شاعری نباید برنامه های مزخرف تلویزیون را ببینی . به عقیده او همینکه من برای نوشتن باید این برنامه ها را ببینم روی ذهن و سلیقه ام تاثیر منفی می گذارد.توضیح من بسیار ساده بود. همانطور که آن دوست عزیز شاعر از راه یک شغل فنی و مهندسی پول در می آورد ، من چون شغلم نوشتن است و از این راه پول در می آورم گاهی درباره برنامه های تلویزیون هم می نویسم. نوشته هایی که البته شدیدا انتقادی است.

2-     در دو سه سال گذشته این داستان همچنان ادامه یافت. دوستان معترض بودند که چرا من علاونه بر کار در حوزه ی شعر و نقد ، به ترجمه و نوشتن درحو.زه سینما و گاهی تلویزیون هم می پردازم. البته بخشی از این انتقادات از سر دلسوزی بود اما من دلیلش را نمی فهمیدم.

3-     سال گذشته که بطور جدی به نوشتن مطالبی درباره شعر امروز و همچنین سینما  پرداختم حجم این انتقادات بیشتر شد. دوست عزیزی ادعا می کرد که نوشتن درباره سینما بر شعر من تاثیر منفی گذاشته است!!!!

4-     فروردین ماه امسال دو اتفاق این ماجرا را وارد نسیر جدیدی کرد.از یکسو من مطلبی درباره سریال وفا نوشتم و از سویی دیگر با لطف سید رضا شکراللهی عزیز یکی از داستانهایم را در سایت خوابگرد منتشر کردم.یک روز پس از چاپ نقد وفا یکی از دوستان بسیار قدیمی با من تماس گرفت و گفت دیگر چنین مطالبی ننویس . گفتم چرا بد مگر بد بود؟ گفت نه اتفاقا من با تمام حرفهایی که زدی موافقم. اما تو نباید درباره تلویریون بنویسی . به کلاس تو نمی خورد!!!! به اعتقاد او وقتی من به طور جدی درباره ی شعر و نمایش جهان می نویسم مطالبی مثل نقد وفا باعث می شود نوشته هایم کمتر جدی گرفته شود!!! از او تشکر کردم و با خودم گفتم اگر قرار است کسی اینقدر ساده انگارانه درباره ام قضاوت کند همان بهتر که مطالبم را نخواند.

5-     انتشار داستانم اما سرنوشت بهتری نیافت. هر روز پیام هایی برایم می گذاشتند که ای فلان فلان شده خالا دیگر می خواهی داستان نویس هم بشوی . بعضی از دوستان می دانند که من از چند سال پیش داستان می نویسم اما رغبتی برای انتشارش نداشته ام.   

6-     الان چهار سال است می خواهم دومین مجموعه شعرم را منتشر کنم اما همیشه توی ممیزی گیر کرده است. باور کنید آنقدر آن کتاب لعنتی را سانسور کرده ام و اسمکش را عوض کرده ام دیگر حتا آخرین نامش را به یاد ندارم.در این فضا انتشار چندتا از شعرهایم در فضای آزاد اینجا سرنوشتی جز بد و بیراه پیدا نکرد. من با سانسور تحت هر شرایطی و به هرشکلی مخالفم  اما گاهی از  خودم می پرسم این مخاطبان ظرفیت انتشار آزاد مطالب را دارند؟

 

 

اگر درباره سینما یا تلویزیون یا تاتر و یا ... می نویسم به این دلیل است که من از این راه زندگی می کنم. من می نویسم و پول می گیرم تا بتوانم چیزی که دلم می خواهد بنویسم .فلان شاعر بیل می زند و  پول می گیرد تا  چیزی که دلش می خواهد را بنویسد.توی این روند نمی دانم به چه کسی آزار رسانده ام و جای چه کسی را تنگ کرده ام که اینمه هیاهو به پا می کنند ؟