آخرین شماره مجله ی هفت را که ورق زدم و خواندم کاملا مطمئن شدم که هفت یکی از بدترین مجلاتی است که در چند سال گذشته بازمینه هنری ادبی منتشر می شود. جدای از سرمقاله های افتضاح طالبی نژاد که در آن عادت دارد درباره هرچیزی از موضع بالا اظهار نظر کند( آنهم در حالیکه هیچ حرف تازه ای جز ناله های یک آماتور ندارد) گفت و گوهای او نیز واقعا سردرد آور است. نمی دانم چند نفر مصاحبه طالبی نژاد را با احمدرضا احمدی در یکی از شماره های قبلی خوانده اند. یکی نیست به این بابا بگوید با نهایت بیسوادی نمی توان با یکی از شاعران تجربه گرای تاریخ شغر فارسی بحث کرد. وقتی می خواندم که طالب نزاد در مقدمه یکی از سوالاتش اظهار فضل می کند که من نمی توانم شعر را بدون وزن تصور کنم احساس می کردم دارم مجله ای متعلق به دهه سی را می خوانم!در شماره ۲۴ هفت هم سوالات بی ربط گفت و گو با رخشان بنی اعتماد را بخوانید و قضاوت کنید. لااقل انتظار می رفت که گفت و گوی مصاحبه کننده که خود را منتقد سینمایی می داند با یک سیناگر قابل تحمل باشد.
نگاه مجله هفت به ادبیات هم کاملا آماتوری و کودکانه است. شعرها و داستانهایی که در این مجموعه چاپ می شود و همینطور مباحثی که در به اضطلاح کارگاه شعر و داستان مطرح می شود واقعا دست کمی از متن های طنز ندارد. متاسفانه کیفیت چاپ این مجله و همینطور عکس های هنرمندانه عباس کوثری باعث می شود که مخاطب در ابتدا فکر کند با مجله ای حرفه ای روبروت. ولی اگر کسی نشانه ای از کار حرفه ای در مطالب این مجله دید...اگر دید...چی؟ خب دیده است لذتش را ببرد!به نظر من که هفت یکی از بنجل ترین نشریات هنری ادبی حال حاضر ایران اسن.
آزیتا حقیقی جو که تناه چند روز پس از من وبلاگ نویسی را شروع کرده بود مدتی نمی نوشت. به دلایلی نا معلوم. او حالا تصمیم گرفته است دوباره به شکل جدی بنویسد. وبلاگ جدید او را با نام اتاقی از آن خود می توانید اینجا بخوانید.
آزیتا حقیقی جو سال گذشته مجموعه شعری منتشر کرد با نام من از اولش اشتباه بودم. نقدی بر این مجموعه به قلم کوروش رنجبر در روزنامه شرق چاپ شده که آن را هم می توانید اینجا بخوانید
کجا پیدا شد؟
چه کسی جنازه را پیدا کرد؟
وقتی پیدا شد مرده بود؟
جنازه ی کی بود؟
پدر یا دختر یا برادر یا خاله ی یا خواهر یا مادر یا پسر جنازه و تن رها شده کی بود؟
وقتی رها شده بود مرده بود؟
اصلا رها شده بود؟
چه کسی رهایش کرده بود؟
جنازه لخت بود یا لباس سفر پوشیده بود؟
چی پاعث شد که بگویی جنازه مرده است؟
تو گفتی که مرده است؟
چقدر می شناختی اش؟
از کجا می دانستی که جنازه، مرده است؟
جنازه را شستی؟
چشمانش را بستی؟
سوزاندی اش؟
همانطور رهایش کردی؟
بوسیدی اش؟
بعضی کتاب ها هست که وقتی می خوانی شان تمام وجودت را در بر می گیرد. آنقدر گیر می دهد بهت که مجبور می شوی تا ته بخوانی اش . علاوه بر این آنقدر تو را مسحور خودش می کند که مجبوری بعد از آن تا مدت ها به چشم کتب مقدس به آن نگاه کنی. یکی از این کتاب ها که دارم می خوانم سخن عاشق نوشته ی رولان بارت است.این کتاب را پیام یزدانجو ترجمه کرده است. بارت خود در باره این کتاب در مقدمه اش می نویسد:سخن عاشق سخنی از فرط تنهایی است . این سخن شاید بر زبان هزاران تن جاری باشد،اما هیچکس بقای آن را تضمین نکرده ، این سخنی است که زبان های پیرامون ما آن را یکسر وا نهاده اند...
رولان بارت در این کتاب خواندنی که نوعی گزین گویه هم هست در هر بخش به ویژگی های عشق و متعلقاتش می پردازد و سعی می کند تصویری واقعی اما عاشقانه از عشق ارائه کند. در یکی از بخش های کتاب بارت درباره ی انتظار حرف می زند و در پایان روایتی را نقل می کند:
صاحب منصبی عاشق یک فاحشه ی اشرافی شد. زن به او گفت: من وقتی مال تو می شوم که صد شب به خاطر من در باغ روی چارپایه یی بنشینی و انتظار بکشی.اما مرد صاحب منصب شب نود و نهم خسته شد ، چارپایه اش را زیر بغل زد ، و رفت.